دم صبحی...

ساخت وبلاگ
نوشتم و نوشتم ... نمی دونم تا کجاهای وبلاگم ... تا کجای مطالبم... تا کجای خاطره ها رو که نوشتم خوندید؟! اما ممنونم که می خوانید... ممنونم از تک تک افرادی که از کنار من عابر بی تفاوت نگذشتند... گاهی سختیهاااا چنان از پا می اندازه ما رو که از آنچه داشتی فقط یک سایه ی نمور لب بام انتهای تابستان افتاده روی یک حیاط متروک می مونه... ممنونم که از کنار آدم دردمندی چون من بی حس نگذشتید... ممنونم... چه حسی دم صبحی......
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : خوبید؟؟, نویسنده : maneaber بازدید : 14 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 2:05

حقیقت... مثل یک باتلاق می ماند و اینجا تنها جاییه که من تونستم بدون ماسکم زندگی کنم؛نمی دونم باورتون میشود یا نه اما بیرون از این وبلاگ من عابری وجود نداره ... اون جا هیچکس نمی دونه من طلاق گرفتم،هیچکس نمی دونه یک فرزند پانزده ساله دارم؛هیچکس نمی دونه با تمام اعضاء خانواده ام قطع رابطه کردم،هیچکس نمی دونه سالهای سال هست که عمو و دایی و خاله و اقوامم رو ندیدم... هیچکس نمی دونه من دانشگاه نرفتم با و دم صبحی......
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : حقیقت, نویسنده : maneaber بازدید : 12 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 2:05